اشعار شاعر معاصر مصطفی سپهرنیا (سپهر)



برخیز و لبت 

              ز شعله ی او  

                                    تر کن 


رگهای

             وجود خود 

                                پراز آذر کن


آتش زده ای 

                  بجان خود  

                                  ای شاعر 


پروانه شدی  .


              فقط همین . 


                                    باور کن




                   #سپهر 




آنکه دستش به جیب ما می رفت 

ظاهرا پیرو پیمبر بور 

روز و شب هم دم از علی می زد 

عاشقِ سینه چاکِ حیدر بود 


آنکه دستش به جیب ما می رفت 

سوره ی توبه بر لبش جاری  

اعتقادش نماز اول وقت 

دستش از قطره ی وضو ، تر بود 


آنکه دستش به جیب ما می رفت 

داغِ پیشانی اش نمایان بود 

شیعه بود و ارادتش بسیار 

رویِ دوشش نشانِ قنبر بود 


خسته ام خسته از دو رنگی ها 

خسته از اقتدارِ زنگی ها 

این همه رنگ ، این همه نیرنگ 

حاصلِ اعتبارِ منبر بود 


منبری که علی بر آن می رفت 

دادِ عدلش به آسمان می رفت 

آی مردم ، کجاست آن منبر ؟

منبری که زِ عرش برتر بود 


شرح حالِ علی نمیخوانید؟

از علی از علی چه می دانید؟

خوانده بودم که جایِ بیت المال

رویِ دستِ عقیل آذر بود



بر سرِ چاه ، ردّ پایِ که بود؟

آن همه ناله از برایِ چه بود؟ 

به همان چاه و ناله ها سوگند 

از یقینِ شما مکدّر بود 


نه امیدش به دولت و قدرت 

نه نگاهش به ثروتِ ملت 

آفتابِ بلندِ ایمان و 

سایه ی بی قرینِ داور بود 


شیعه ای؟ شیعه ی همین رهبر؟

حاصلِ ریشه ی همین رهبر؟

کِی شنیدی ؟ که خارِ بی بنیان 

حاصلِ ریشه ی صنوبر بود


از سپهرِ خدا نشانی داشت 

قدرتِ رعدِ آسمانی داشت 

یارِ مظلوم بود و محرومان 

فاتحِ بی نظیرِ خیبر بود 


دیگر از نامِ او ، دم مزنید 

از میِ جامِ او ، هم مزنید 

نام و جامش قداستی دارد 

ساقیِ بی بدیلِ کوثر بود


آخرِ این سروده فهمیدم 

آنکه دستش به جیب ما می رفت 

تکه ای از وجودِ شیطان بود 

بنده ی مال و زیور و زر بود 


آنکه دستش به جیب ما می رفت 

حاصلِ لقمه ی حرامی بود 

آن حرا می جنینِ لا مذهب 

نسلِ جا مانده ی سکندر بود



                          #سپهر  




آنکه سنگم به سینه اش می زد

عاقبت رفت و بی خیالم شد 

رفته او تا دوباره تنهائی

همدمِ شامِ بی زوالم شد 


نیمه ی شب ، تا سحرگاهان 

مانده بودم به سجده ی عشقش

شاد بودم زِشادیِ آنکس 

که مرا بهترینِ عالم بود 


او که آمد ‌، حرام شد بر من 

گریه و غصه ها و خونِ جگر 

کاش می بود ، چونکه بعد از او 

اشک و خونِ جگر حلالم شد 


فصلِ پاییز و آذر و یلدا 

هر سه رفتند و مانده ام تنها 

بعد از آن هم سکوت و سرما بود 

که درین بی کسی وبالم شد 


غصه ها هم یکی یکی آمد 

غنچه ی خنده بر لبم خشکید 

ساغرِ اشک و جام خون آلود 

هدیه ی یارِ بی مثالم شد 


آسمان می گریست در آن شب 

چون سپهر دلم بهاری شد 

ماهِ نو هم گرفت از آنکه 

طاقِ ابرویِ او هلالم شد 


بغض آمد ، دوباره تنهائی 

گریه آمد برایِ رسوائی 

از کجا آمد او ؟ چرا می رفت ؟

چه جوابی ؟ بر این سوالم شد ؟


                                  #سپهر 




سفره ی یلدائی ما را تو یادت نیست ، هست؟

رقص شمع و جمع شیدا را تو یادت نیست ، هست؟


صورتِ آسوده و خندانِ ما را دیده ای؟

چهره ی خندانِ بابا را تو یادت نیست هست؟


گیسوی مُشکین و رخ سیمین و دامن پر زِ مِهر

مادری چون شاخِ طوبی را تو یادت نیست ، هست؟


خنده های بی دلیل و خاطراتِ مانده از

قبلِ آن آشوب و بلوا  را تو یادت نیست ، هست؟


بعد از آن شد وعده ها بسیار اما بی عمل 

وعده های مانده بر جا را تو یادت نیست ، هست؟


تا زمستانم بهاری شد ، بهارم شد خزان

رنگِ سبزِ دشت و صحرا را ، تو یادت نیست ، هست؟


من چه گویم ؟ از کجا ؟ از آنچه از کف داده ایم؟

آبی زیبای دریا  را تو یادت نیست ، هست؟


سردی بهمن  به روی کرسی یلدا نشست 

گرمیِ شبهای یلدا را تو یادت نیست ،هست؟


یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

معنی این فالِ زیبا را تو یادت نیست، هست؟


 کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور 

قولِ حافظ بهرِ فردا را تو یادت نیست هست؟


کلبه ی احزان دقیقا کشور امروز ماست 

شوکتِ این باغ مینا  را تو یادت نیست ، هست؟


ای دلِ غمدیده حالت به شود دل بد مکن 

وعده ی شادیِ دلها را تو یادت نیست ، هست؟


بارالها قرعه ی شادی بنامِ ما بزن 

گریه ی پنهان و پیدا را تو یادت نیست ، هست؟


تا که شاید در سپهر ما بخندد ماهتاب 

خنده ی ماه فریبا را تو یادت نیست هست؟


یا که پایان یابد این دوران ، نگویم سالِ بعد 

پرچم ایرانیِ ما را ، تو یادت نیست هست؟


                                    #سپهر 




بوده شیطان صفتانی که خدائی کردند 
بر سرِ ماذنه ها نغمه سرائی کردند 

تا بگویند که ما نیز مسلمان شده ایم 
رفته از داغِ جبین پرده گشائی کردند 

به رخِ شهر فقط رنگ سیاهی زده اند 
بعدِ هر شادیِ ما نوحه سرائی کردند 

تیغِ دین تا که فتادست به سر پنجه شان 
شده بی بال و پر آنان ، که همائی کردند 

رنجِ دین قسمت ما بود ، ولیکن آنها 
گنجِ دین برده و با آن ، چه صفائی کردند 

نان ما نذر همین تازه مسلمانان شد 
نذرِ آنان که چنین جور و جفائی کردند 

ننگشان باد که از کیسه ی مردم بردند 
خرجِ عیاشی هر بی سر و پائی کردند 

نزدِ ایشان دگر از قهرِ خدا هیچ مگوی 
همگی پشت به هر خوف و رجائی کردند

پسرم ، قبله شناسی نبوَد راهِ کمال 
این نشان هدیه به هر قبله نمائی کردند

گاه ، داغِ به جبین ، داغِ سر افکنده گی است 
خورده پیشانیِ آنان که خطائی کردند 

قصه کوته کن و بسپار سپهرا بخدا .
دوختند کام و دهانی که صدائی کردند 

                                      #سپهر 




هر که آمد نشانِ ایمان داد ، کرده قصدِ فریبِ ما مردم 

یا کسی که به زهد فرمان داد ، کرده دستش به جیب ما مردم 


گاه گاهی زِ دفتر و دیوان ، گاه گاهی زِ سفره ی بی نان 

گاه گاهی زِ طفلِ بی بابا ، گاه خورده زِ سیبِ ما مردم 


تا شکمها ، پر شد از نعمت ، میزند لافِ طاعت و خدمت 

خادمِ آستانِ خود شده اند ، والیانِ نجیبِ ما مردم 


خوردنِ چشمه هایِ این سامان ، بردنِ  دشتهایِ این دامان 

شد نسیبِ امیر و یارانش ، غصه اش شد نسیب ما مردم 


تا که با یکدگر غریبه شدیم ، از همین مارها گزیده شدیم 

از سپید و سیاه می ترسیم ،کَس نباشد حبیبِ ما مردم


بغضِ کال از درونِ خود چیدیم ، جایِ گریه دوباره خندیدیم 

قصه ی سیلی است و صورتِ سرخ ، حال و روزِ عجیبِ ما مردم 


بارالها ، رواست بر این سوز  ،چرخشِ قهرمانیت امروز 

تا بچرخد مسیرِ خوشبختی ، سویِ حالِ غریبِ ما مردم 


درد هم پشتِ درد می آید  ، پشتِ هم آهِ سرد می آید 

اشک از چشمِ مرد می آید  ، رفته صبر و شکیبِ ما مردم 


بارالها خودت به ما گفتی ، که دعا کن اجابتش با من 

پس چرا بی ثمر شده یا رب ؟ ذکرِ اَمّن یُجیبِ ما مردم 


قسمت میدهم خداوندا ، شیخ و ملا ببر برایِ خودت 

بعد از آن هم به دردِ ما برسان ، از سپهرت طبیبِ ما مردم 



                                      #سپهر




ایران من ، فرزند تو فرزند جنگ است 

دستش اگر چه خالی از تیر و تفنگ است 


با یک نشانه می زند بر قلب دشمن 

در دست فرزندت قلم تیر خدنگ است 


می گوید از آنچه که باید گفت امروز 

اندیشه اش همچون خشابی پر فشنگ است


ترسی زِ تور و زخم صیادان ندارد 

دریا دلی که در دلِ دریا نهنگ است 


ایران من ، بختت سپید و باغت آباد 

این دشتِ کیوانی چرا شهرِ فرنگ است؟


اینجا حقیقت را نباید گفت آسان 

اینجا شنیدم پاسخ آیینه سنگ است



اینجا به تیشه ، ریشه می چینند ای دوست 

فرهاد هم در کامِ شیرینش شرنگ است 


اینجا که رنگِ سبز را تحریم کردند 

هر کس که توسی شد برادر جان زرنگ است 


اینجا ببین با نوجوانانت چه کردند 

جای قلم در دستشان سیخ و سرنگ است 


اینجا درِ میخانه ها را گل گرفتند 

اما بساطِ عیششان افیون و بنگ است 


اینجا فروشِ دخترانت نیست ننگی ! 

اما ، نمایان بودنِ گیسوش ، ننگ است 


اینجا گر وکیلِ ملت ماست 

گویا که چرخِ دادگر امروز لنگ است 


اینجا برایِ بودن ره مهیاست 

اما برای پاکدستی عرصه تنگ است 


هرکس که آمد ، خورد و بُرد و زیر و رو کرد 

امروز گویا دوره ی تیمورِ لنگ است 


ایرانِ من ،،، گرچه سپهرت نیست آبی 

خاکت زِ خونِ یاورانت سرخرنگ است 


بر من ببخشا مامِ من ، اینگونه گفتم 

ایران اگر ویرانه هم باشد ، قشنگ است 



                                  #سپهر 





هرچه زشتی ست درین معرکه زیبا بشود 

اگر از خوابِ گران دیده ی ما وا بشود 


نه فقط یوسفِ مصری ، که خدا را بیند 

دیده ی کور اگر ، سهمِ زلیخا بشود 


بذرِ گل بودن و گل دادنِ تو نیست هنر 

هنر آنست ، خسی زُهره ی مینا بشود 


برکه باشی ، فقط ماه درونت پیداست

آسمان مژده به آنست که دریا بشود 


نشد از هر نَفَسی زنده تنِ مرده ی ما

تنِ ما زنده به انفاسِ مسیحا بشود 


نیست مجنون ، هرآنکس که به لیلا برسد 

هست مجنون ، اگر کشته ی لیلا بشود 


نیست هر رهگذری ، لایقِ چشمِ پُرِاشک  

حیف باشد که طلا ، خرجِ مطلّا بشود 


ِ خودکامگی اَم بُرد ، منم را گم کرد 

کاش ای کاش منِ گمشده پیدا بشود 


به سپهرم نرسد دست ، ولی می کوشَم

شاخه ام همسفرِ شاخه ی طوبا بشود 



                                     #سپهر 




قصه ی تیغ است و سر در سجده گاه 

قصه ی   سجاده ی   خونینِ   ماه 


قصه ی نامردیِ اعراب بود 

قصه ی گرییدنِ محراب بود 


قصه ی مولا و زخمی بر سرش 

تیغِ زهر آلود و ضعف پیکرش


تا که بَر فرقِ علی تیغی نشست 

گوئیا عرش خدا در هم شکست 


دیده ها گریان شد از حال علی 

سینه ها سوزان زِ احوال علی 


کاسه های شیر درمانش نشد 

مرهمی بر زخمِ طفلانش نشد


کاسه هایِ شیر بی معنا شدند 

بچّه های کوفه بی بابا شدند 


کور سوئی بر دلِ کوری نبود 

چونکه بر دلها دگر نوری نبود 


نغمه ی فزت و رب الکعبه خواند 

از دلش صد غصه و اندوه راند 


رفت مولا تا خدا پرواز کرد 

خونِ خود را با فلق انباز کرد 


زیر و رو می شد (سپهر ) و کهکشان

آسمان زیرو زمین شد آسمان 


کشته ی نامردمی ها شد علی 

همدمِ  ام ابیها   شد   علی 



                                     #سپهر 



شکوفه تاج 


من از کرانه ی صبحم ، نه از کرانه ی شب

سرود صبح مرا ، بهتر از ترانه ی شب 


زِ تار و پود سحر ، هستم و زِ دارِ صبا 

حرامِ شرع شد ابریشمم ، به لانه ی  شب 


من از شکوفه ی تاجم ، زِ شیر و خورشیدم 

نه زاده ی زغن و ، دیو و ، عاشقانه ی شب


نسیمِ صبح صداقت ، وزیده بر تن من 

نمی سزد به تنم ، بادِ خائنانه شب 


دلم چو پهنه ی دریا ، تنم چو مخملِ دشت 

عروسِ نقره ی  روزم ، نه نوبرانه ی شب 


سرم به شانه ی سروِ ، بلند ایران است 

نه رویِ دوشِ تباهی ، نه رویِ شانه ی شب 


به طالعم ، رَدِ تهمینه را ، ببین و ببین 

رسیده رَدِ جگر خوارگی ، به خانه ی شب 


سپهرِ عشق و صداقت ، به باغِ من گل داد 

به باغِ من نرسد ، چنگِ ظالمانه شب 



سزاست دختِ عجم را ، پناهِ پورِ عجم 

نه تیره ی عرب و ، پورِ هرز دانه ی شب


                                    #سپهر 



 (ترکیب بند ) 

تقدیم به همرزمان شهیدم 

روزها در پیِ آن بوده که شب را چه کنیم
خلوت و غصه و تنهائی و تب را چه کنیم 
شیشه بغض گلو گیر شکست و ماندیم 
خونِ پنهان شده ی بین دولب را چه کنیم 


حاصلِ بغضِ بجا مانده ی تقدیر شدیم 
سینه ی زخمیِ آلامِ نفس گیر شدیم 


عاشقی دام شد و دانه ی آنیم همه 
دانه ی خفته به سیلاب زمانیم همه 
طالعِ ما به بیابانِ خدا داد فلک 
اینچنین بود که بی نام و نشانیم همه 

خار روئیده به صحرایِ جنون یعنی ما 
لاله ی مانده به سودایِ نگون یعنی ما 


بالِ پروانه زِ عاشق شدنش می سوزد 
شمع در پرتوِ آتش بدنش می سوزد 
ولی از عاشقِ بیچاره خبر نیست چرا؟
او که از عشق همه جان و تنش می سوزد


جانِ عاشق هدفِ دود شدن بود فقط؟
هیزمِ آتشِ نمرود شدن بود فقط؟


بالِ ما چیده شد و در قفسی افتادیم 
سیب بودیم ، به دامِ هوسی افتادیم 
شبنمِ عرشِ خداییم ، به زیر آمده ایم 
در بیابانِ پر از خار و خسی افتادیم 


جای ما نیست در این خاک خدایا مددی 
میخوریم حسرتِ افلاک ، خدایا مددی 


گرچه دردانه ی دادارِ جهان ما بودیم 
مَلَکِ رانده ی از باغِ جنان ما بودیم 
بخت و اقبالِ بد اینجاست که در عالم خاک
خورده ی ترکه ی بیداد گران ما بودیم 


درد این بود که در باغ سرِ لاله شکست 
جایِ گل خار و خسِ هرزه ی دریوزه نشست 


خونِ با خاک در آمیختگان ما بودیم 
بدنِ زخمیِ خورشید نشان ما بودیم 
ساغر و کوثر و شدّادِ اِرم یعنی ما 
خونِ بینِ دو لبِ لاله رُخان ما بودیم 


تا سپهر و فلک و چرخ بچرخد هستیم 
تا مه و زهره و ناهید بخندد هستیم 


                                      #سپهر 



 

هر چه زشتی ست درین معرکه زیبا بشود 
اگر از خوابِ گران دیده ی ما وا بشود 

نه فقط یوسف مصری که خدا را بیند 
دیده ی کور اکر سهمِ زلیخا بشود 

بذرِ گل بودن و گل دادنِ تو نیست هنر 
هنر آنست خَسی زهره ی مینا بشود 

برکه باشی فقط ماه درونت پیداست 
آسمان هدیه به آنست که دریا بشود 

نشد از هر نَفَسی زنده تنِ مرده ی ما 
تنِ ما زنده به انفاسِ مسیحا بشود 

هر کسی عاشقِ لیلا ست مخوانش مجنون 
بوده مجنون ، اگر کشته ی لیلا بشود 

نیست هر رهگذری لایقِ چشمِ پر اشک 
حیف باشد که طلا خرجِ مطلاّ بشود 

ِ خود کامگی ام برد ،  منم را گم کرد 
کاش ای کاش منِ گم شده پیدا بشود 

به سپهرش نرسد دست ولی می کوشم 
شاخه ام همسفرِ شاخه ی طوبا بشود 


                                        #سپهر  


             


مسیر اشتباه 


دانه را دیدیم و پا در دامگاه انداختیم 
پای خود را در مسیری اشتباه انداختیم

گرم و پر احساس بودیم و شبیه کودکی 
عقل را در بزمِ سودایِ نگاه انداختیم 

فکر میکردیم صبح آمد ولی نه ،،اینچنین
صبحِ خود را زیرِ تیغِ شامگاه انداختیم 

،نه، نگفتیم و به ،آری، آتشی افروختیم
شعله را در خرمنِ انبار کاه انداختیم 

گفتنِ ، آری ، در اینجا سودِ بی پایان نداد
بر سرِ خود با دو دستِ خود کلاه انداختیم

دیده را بستیم و راه وچاه را نشناختیم
با دو چشمِ بسته خود را قعرِ چاه انداختیم 

این سیه مستی زِ ما بود و گناه خویش را 
گردنِ انگورهای بی گناه انداختیم 

آن زمان بازنده ی شطرنج خود بودیم که
شاه را زیرِ سُمِ اسب سیاه انداختیم 

ماتِ آنروزیم و بهرِ دادنِ تاوانِ آن 
طالعِ خود را به چاهِ اشک و آه انداختیم

طاقتِ مهتاب دیدن در سپهرِ ما نبود 
از سیاهی ها حجابی رویِ ماه انداختیم

                                #سپهر 


شکوفه تاج 


من از کرانه ی صبحم ، نه از کرانه ی شب

سرود صبح مرا ، بهتر از ترانه ی شب 


زِ تار و پود سحر ، هستم و زِ دارِ صبا 

حرامِ شرع شد ابریشمم ، به لانه ی  شب 


من از شکوفه ی تاجم ، زِ شیر و خورشیدم 

نه زاده ی زغن و ، دیو و ، عاشقانه ی شب


نسیمِ صبح صداقت ، وزیده بر تن من 

نمی سزد به تنم ، بادِ خائنانه شب 


دلم چو پهنه ی دریا ، تنم چو مخملِ دشت 

عروسِ نقره ی  روزم ، نه نوبرانه ی شب 


سرم به شانه ی سروِ ، بلند ایران است 

نه رویِ دوشِ تباهی ، نه رویِ شانه ی شب 


به طالعم ، رَدِ تهمینه را ، ببین و ببین 

رسیده رَدِ جگر خوارگی ، به خانه ی شب 


سپهرِ عشق و صداقت ، به باغِ من گل داد 

به باغِ من نرسد ، چنگِ ظالمانه شب 



سزاست دختِ عجم را ، پناهِ پورِ عجم 

نه تیره ی عرب و ، پورِ هرز دانه ی شب


                                    #سپهر 



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها